نظريه هاي پديدار شناختي






تأکيد اصلي نظريه هاي پديدار شناختي شخصيت بر چگونگي نگرش فرد در مورد دنياي پيرامونش در حال حاضر است. اين تاکيد همواره با يک ملاحظه آينده نگرانه در مورد توانايي افراد به منظور دستيابي به استعدادهاي بالقوه خود، خواهد بود. اين سوگيري، نظريه هاي پديدار شناختي را از نظريه هاي روان پويايي(2) که بر تجارب گذشته و ناتواناييهاي کنوني فرد تأکيد دارند، متمايز مي سازد.
کارن راجرز(3) ، روان شناس آمريکايي، به طور کلي به عنوان پيشگام و سردمدار در مطالعه شخصيت، رويکرد پديدار شناختي را به کار مي بندد. او به اين امر به عنوان يک واقعيت مسلم مي نگرد که انسان با نوعي انگيزش ذاتي و فطري براي به فعليّت رسانيدن استعدادهاي بالقوه و دروني خود، خلق شده است. همين امر موجب مي شود که انسان موجودي کاملاً فعال و کارکردي باشد. از طرفي به منظور کمک به افرادي که عوامل محيطي آنان را از انجام اين وظيفه طبيعي باز داشته است، راجرز نوعي درمان رواني را که مراجع- مرکزي(4) ناميده مي شود، ارائه داده است. در اين روش، درمانگر بدون دخالت مستقيم حالت پذيرنده دارد.
آبراهام مازلو(5)، از جمله کساني است که شخصيت را از ديدگاه پديدار شناختي بررسي مي کند. مازلو معتقد است که مردم داراي يکسري نيازها هستند. اين نيازها، شامل نيازهاي فيزيولوژيکي(6) عيني(7) و نيازهاي آرمانگرانه(8) انتزاعي است؛ و يادآور مي شود تا زماني که اغلب نيازهاي اساسي تر برآورده نشوند، نيازهاي آرمانگرانه مطرح نمي شوند. مازلو به خاطر توجه و علاقه اش به بهينه سازي وضعيت انساني و ويژگي هاي مثبت مردم، معمولاً سوگيري انسان گرايانه(9) را در پيش مي گيرد.
جورج کِلي(10)، نوعي نظريه پديدار شناختي در شخصيت را ارائه داده که در آن برخلاف راجرز و مازلو که بر احساس هاي مردم درباره خودشان اهميت مي دهند، وي بر عقايد آنها درباره خودشان و محيط شان اهميت مي دهد. کِلي معتقد است که زندگي انسان، بر اساس مفهومي که به جهان پيرامون خود مي دهد، شکل مي گيرد. براي انجام اين کار انسان درباره دنياي خود سازه هايي را مشخص کرده و از آنها براي پيش بيني رويدادها استفاده مي کند. از اين لحاظ شبيه به دانشمندان و علماست؛ يعني، اين که فرضيه هايي همانند فرضيه هاي دانشمندان طرح مي کند و سپس آنها را مورد آزمايش قرار مي دهد. اگر سازه ها تاييد شوند پذيرفته شده، و در صورت عدم تاييد، اصلاح يا رد مي شوند. کِلي براي مشخص کردن اين فرآيند، اصطلاح تناوب گرايي سازه اي(11) را ابداع کرده است.
بايد دانست که نظريه هاي پديدار شناختي هم داراي نقاط قوت و هم داراي نقاط ضعف هستند. برعکس اغلب نظريه هاي روان پويايي، در اين نظريه ها يک نوع نگرش خوش بينانه و مثبت نسبت به طبيعت و ماهيت انسان در زمان و مکان حاضر ارائه شده است. در عين حال، به علت ناديده گرفتن صفات و ويژگي هاي نامطلوب انسان و نيز عدم توجه کافي نسبت به نفوذ و تاثير گذشته در رفتار کنوني انسان دچار اشتباه مي شوند.

تعريف پديدار شناختي

يک پديده، واقعيت يا حادثه اي عيني است. پديده ممکن است يک شي يا يک جنبه از يک شي باشد ( گل رز يا عطر گل رز). موضوعي که در اين تعريف حايز اهميت است، واقعيت عيني و قابل مشاهده است که ما آن را از طريق يکي از حواس خود درک مي کنيم. يک پديده چيزي نيست که ما تصور کرده يا در ذهنمان مجسم کنيم، هر چند مشاهده، خود با تفکر همراه است.

ادراکات فردي

موقعي که يک شيء بر يکي از اندام هاي حسي ما اثر مي گذارد و ما آن را احساس مي کنيم، با افکارمان نيز آن را تعقيب مي کنيم. و بر اساس انتظارات و گرايشهايي که حاصل تجارب گذشته ماست، آن را تعبير و تفسير کرده و به آن معني مي بخشيم. بنابراين، احساس ما، ادراک ما از يک پديده است. ادراک فردي از يک پديده با ادراک فرد ديگر از همان پديده، ممکن است متفاوت باشد.
اين ويژگي از درک شخصي اشيا، مرکز اصلي توجه رويکرد پديدار شناختي شخصيّت است. آنهايي که رويکرد شناختي پذيرفته اند، اعتقاد دارند که اعمال، عواطف و افکار فرد در اثر ادراکات شخصي او مشخص مي شوند. بنابراين، آنها همواره مي پرسند، در اين لحظه معين، دنيا براي فرد معيني چگونه به نظر مي رسد؟

نظريه هاي تقابلي (12)

شما تقابل بين رويکرد انفرادي در مطالعه شخصيت و نظريه هاي روانکاوي را که در دو فصل پيش مورد بحث قرار گرفتند به خاطر بياوريد. گفته شد که در نظريه هاي روانکاوي، نظريه پردازان ادعا داشتند که همه پسران به پدرانشان به عنوان رقيب جنسي نگاه مي کنند و اين که تمامي کودکان احساس ناامني يا درماندگي دارند و اين که نوزادان به دنيا به عنوان يک دشمن و به مادرانشان به عنوان يک پستان نگاه مي کنند. در حالي که نظريه پرداز پديدار شناختي چنين ادعاي تعميم يافته اي ندارد.

توجه بر زمان حال

به دو طريق ديگر نيز رويکرد پديدار شناختي با رويکرد روان پويايي در تبيين شخصيت تفاوت دارد. در حالي که روانکاو معتقد است که حوادث و رويدادهاي گذشته فرد در شکل دهي شخصيت فعلي او دخالت دارد، پديدار شناس مي پرسد که فرد دنياي امروزش را چگونه درک مي کند؟ تاکيد بر زمان حال از اين واقعيت ناشي مي شود که نظريه پردازان پديدار شناختي عمدتاً بر چگونگي عملکرد مردم به عنوان بزرگسال توجه دارند. در حالي که تقريباً همه نظريه پردازان روانکاوي راجع به دوران اوليه کودکي و تأثير آن بر شخصيت فرد، مطالب زيادي را ارائه داده اند.

توان بالقوه فرد

تفاوت ديگر بين اين دو رويکرد نظري در اين است که پديدار شناسان علاقه خيلي زيادي دارند که بدانند فرد چگونه توانايي انجام امور وکارها را پيدا مي کند. سؤالي که از طرف پديدار شناسان مطرح مي شود اين است که دنيا در زمان معين به نظر يک فرد معين چگونه است؟ در حالي که ما مي دانيم درمانگر روان پويايي، شديداً علاقه مند است که عملکرد ناجور يا به اصطلاح اختلالات رفتاري را اصلاح کند. درمانگر پديدار شناسي مي خواهد به فرد کمک کند تا تمام تواناييهاي بالقوه فرد به صورت بالفعل درآيد و به اصطلاح به آنچه خودشکوفايي(13) ناميده مي شود، نايل آيد.

انسان گرايي

توجه و احترام به ادراکات شخصي، تاکيد عمده برمکان و زمان حال و توجه به خودشکوفايي، همگي براي شکل دادن جهت گيري پديدار شناختي به عنوان يک رويکرد انسان گرايي، جهت درک شخصيت به کار برده شده است. منظور ما اين نيست که بگوييم ساير جهت گيريها فاقد ارزشهاي انسان گرايانه بوده است. ما از گرايشهاي بشردوستانه اريک فروم و آدلر قبلاً بحث کرديم. از اين جهت هر کسي که بينش خوش بينانه در مورد ماهيت انسان داشته باشد و در جهت بهتر شدن وضعيت انسان تلاش کند، مي توان او را به عنوان انسان دوست طبقه بندي کرد.

نظريه مراجع- مرکزي کارل راجرز

کارل راجرز(1987-1902)در ايالات متحده آمريکا به دنيا آمد در آنجا به تحصيلات خود ادامه داد و دانشنامه دکتراي خود را (PHD)از دانشگاه کلمبيا دريافت کرد. راجرز يک روش درماني براي مداواي بيماران رواني و چارچوب نظري خاصي بر روش درماني خود ارائه داد. در هر دو مورد فوق راجرز بر ادراک فرد از دنياي پيرامونش توجه دارد. هم روش درماني و هم چارچوب نظري راجرز، ناشي از نگرش خوش بينانه او به ماهيت انسان و اعتقاد راسخ به اين امر که ما مي توانيم به دوستان انسانمان در جهت يافتن و نيل به خوبي که در خود آنها وجود دارد، کمک کنيم. اين نگرش به طور کلي راجرز را به عنوان يک پديدار شناس انسان گرا معرفي مي کند.

خودشکوفايي

اصول نظريه پردازي راجرز بر اين امر مبتني است که او سعي مي کند به فرد کمک کند تا استعدادهاي بالقوه خود را شکوفا سازد. راجرز همانند ساير نظريه پردازان انسان گرا معتقد است که خودشکوفايي- يعني گرايش و تمايل ذاتي به فعليت درآوردن ويژگي ها و تواناييهايي که فرد با آن متولد مي شود- به عنوان يک قاعده کلي و اصول بديهي است. خود شکوفايي به عنوان يک اصل بديهي نه به اثبات نياز دارد و نه به توجيه. وقتي يک نظريه بر اساس اصول بديهي بنا شود، هيچ چيز اشتباه و غلطي در آن ديده نمي شود. در رياضيات همانند علوم از اصول بديهي استفاده مي شود، اما مشکل اينجاست، آنچه براي يک فرد اصل بديهي است امکان دارد، براي فرد ديگري بديهي نباشد. تا حدودي اين محدوديت در نظريه پديدار شناختي به چشم مي خورد. در ضمن نگرش و اعتماد ما به خودشکوفايي بستگي به ديدگاه ما نسبت به ماهيت انسان دارد.

توان بالقوه فردي

همانند ادراک يک فرد از دنياي پيرامونش، خودشکوفايي نيز يک امر بالقوه است. به طوري که توان بالقوه اي که قرار است شکوفا شود، از فردي به فرد ديگر متفاوت است. از آنجايي که توان بالقوه چيزي است که در آينده به صورت بالفعل در مي آيد، بنابراين، شناخت توان بالقوه يک فرد غيرممکن است. هيچ کس نمي تواند بگويد که توان بالقوه يک فرد شکوفا شده است يا خير. حتي نمي تواند بگويد چه قسمتي (کمتر يا بيشتر) از اين تواناييها به ثمر رسيده است. براي اين که ممکن است در آينده اين تواناييها باز هم بيشتر و بهتر به ثمر برسد. از نقطه نظر يک فرد، اصل خودشکوفايي موجب ترغيب فرد به حفظ تلاش بيشتر است و اين که امکان دارد در آينده به چيزهايي به مراتب بهتر و بزرگتر برسد.
خودشکوفايي مي تواند تحت تأثير شرايط محيطي و مشکلات شخصي قرار گيرد. بدين دليل، راجرز عقيده دارد که ما بايد در جامعه شرايطي را به وجود آوريم تا خودشکوفايي هر فرد را آسان کند. راجرز برهمين اعتقاد يک روش خاصي از مشاوره را براي کمک به کساني که به خاطر مشکلات شخصي نمي توانند به خودشکوفايي برسند، ارائه داده است. در اينجا لازم است ما از اين شيوه درمان و مشاوره بيشتر صحبت کنيم.

عملکرد کامل فرد

راجرز فردي را در نظر مي گيرد که در جهت شکوفا کردن کامل توان بالقوه خود، تلاش مي کند. اين که آيا يک کودک به يک چنين فرد بزرگسالي تبديل مي شود يا نه؟ به محيط اجتماعي او مربوط مي شود، زيرا فرد بزرگسالي که سالهاي زيادي از عمر خود را سپري کرده و در جريان اين مدت به شدت تحت تاثير اعمال و رفتار ديگران نسبت به خود بوده، توانسته است شکوفا شود. بنابراين، محيط اجتماعي فرد نقش بسيار مهمي در اين زمينه دارد.

توجه بي قيد و شرط (14)

اگر والدين بدون توجه به رفتار کودکشان او را کاملاً بپذيرند و به او احترام گذاشته و محبت کنند، کودک توجه و ملاحظه بي قيد و شرط را به صورت يک تجربه مثبت تلقي خواهد کرد. چنين کودکي مي تواند با عزت نفس(15) بي قيد و شرط رشد کند که يک جنبه مهم از کار آمد بودن کامل فرد است. از طرف ديگر، کودکاني که مورد ارزيابي منفي يا مورد توجه مشروط والدين يا ساير بزرگسالان به نفوذ(16) قرار مي گيرند، قادر نخواهد بود به طور کامل تواناييهاي بالقوه خود را شکوفا سازند.

شرايط با ارزش بودن

مفهوم توجه بي قيد و شرط، خواه توسط والدين نسبت به کودک يا توسط فرد به خودش، مشخصه اي اساسي در نظريه راجرز است. هنگامي که مادر يک کودک چنين بيان مي کند، من فقط زماني به شما محبت و توجه خواهم کرد که طبق ميل و خواست من رفتار کنيد، يک مورد از توجه مشروط است نه توجه بي قيد و شرط. چنين مادري ارزش کودک را با شرايط خاصي مي سنجد و اين شرايط ارزشي، بخشي از ادراک خويشتن(17) و حرمت نفس کودک خواهد بود.

درمان مراجع- مرکزي (18)

راجرز فرد کارآمد و ايده ال را چنين تعريف مي کند: فرد ايده آل کسي است که آماده تجربه کردن است، حالت دفاعي(19) ندارد، کاملا آگاهي دارد، عزت نفس بي قيد و شرط دارد و روابط هماهنگ و سازگارانه با ديگران دارد. براي کمک به افرادي که رفتارها و اعمال آنها جهت ايده آل شدن عقيم مانده است، راجرز نوعي روش درماني را ارائه مي دهد که آن را مشاوره بي رهنمود(20) يا درمان مراجع- مرکزي مي نامد. در نظام فکري راجرز فرض بر اين است که مراجع – راجرز به جاي کلمه بيمار از کلمه مراجع استفاده مي کند- توجه مثبت و بي قيد و شرط را تجربه نکرده است، بنابراين، از کارآمد شدن کامل او جلوگيري شده است. در اينجاست که درمانگر وظيفه خود مي داند که مراجع را قادر سازد که چنين توجه اي را به دست آورد. اين بدان معناست که درمانگر در جريان مشاوره، فردي است که نه قضاوت مي کند و نه راهنمايي، بلکه کاملا ادراکها، احساسها و اعمال مراجع را مي پذيرد.
هر چند در اين روش، درمانگر قادر نيست دنيا را از ديد مراجع بنگرد، اما او سعي مي کند با مراجع همدلي(21) کند. قدرت و توان درک شدن را به مراجع القا کند. مراجع با تجربه کردنِ توجه مثبت بي قيد و شرط، پذيرش و همدلي درمانگر، سرانجام آماده تجربه کردن احساسهاي حقيقي مي شود و کمتر حالت دفاعي به خود مي گيرد و صاحب عزت نفس مثبت مي شود. اين امر او را قادر مي سازد که بهتر بتواند با افراد ديگر تعامل هماهنگ و سازگارانه داشته باشد. به عبارت ديگر، با اين روش درمان، بيمار به راحتي مي تواند به صورت يک شخص کاملاً فعال وکامل درآيد.

انسان گرايي آبراهام مازلو

فلسفه انسان گرايي، شالوده اي براي کار آبراهام، اچ، مازلو (1970-1908) به وجود آورد. مازلو اهل بروکلين نيويورک بود و در آنجا دانشنامه دکترا (PHD) در روان شناسي را اخذ کرد. و در دانشگاه هاي بروکلين و برانديز به تدريس روان شناسي مشغول شد.
برخلاف همه نظريه پردازاني که نظريه هايشان مورد بحث قرار گرفت، علاقه مازلو به شخصيت بر اساس کار با افراد ناهنجار و آشفته حال نبوده است. علت اين امر ممکن است اين باشد که فعاليت ها و نظريه هاي مازلو بيشتر مورد توجه رفتار سالم، طبيعي و فعال بوده است.
او کمتر به اختلالات رواني پرداخته و در مورد روان درماني چيزي ارائه نداده است. انسان گرايي مازلو، او را به سوي اين اعتقاد راسخ سوق داد که درک شخصيت، نياز به توجه بر ويژگي هاي مثبت مردم دارد. او اعلام کرد که با مطالعه افراد بهنجار مي توان روشهايي را کشف کرد تا از بروز مشکلات و مسائل رواني پيشگيري کند. اين راهبرد دقيقاً متضاد نظريه فرويد و معاصرانش است که افراد پريشان و مضطرب را مطالعه مي کردند؛ بدين اميد که چگونگي عملکرد افراد بهنجار و نرمال را کشف کنند.

سلسله مراتب نيازها

مازلو نيز مانند راجرز معتقد بود که طبيعت و سرشت اصلي انسان، همانا خودشکوفايي است. اما برعکس راجرز، او خود را به عنوان تنها منبع رفتار انسان قبول نداشت. مازلو يک نظريه انگيزشي را مطرح کرد که تکيه بر يکسري نيازهاي فطري سازمان يافته در طبقات مختلف دارد که ارضاي آنها معني و مفهوم رضايت از زندگي را فراهم مي سازد.
اين سلسله مراتب نيازها را مي توان مثل يک هرم فرض کرد ( شکل 5-1) که در آن نيازهاي فيزيولوژيکي مثل آب، غذا، خواب، ميل جنسي، دفع در قاعده هرم قرار دارند و نياز به خودشکوفايي در راس هرم قرار مي گيرد. مازلو بين نيازهاي فيزيولوژيکي که در قاعده قرار دارند و نياز به خود شکوفايي که در راس قرار دارد(به ترتيب صعودي)، نيازهاي ايمني، نيازهاي مربوط به تعلق و عشق، نيازهاي مربوط به عزت نفس، نيازهاي شناختي و نيازهاي ذوقي و زيبا شناختي را قرار داده است.
بر طبق نظر مازلو نيازهايي که در قاعده هرم قرار دارند بايد قبل از نيازهايي که در قسمت فوقاني هرم قرار دارند، ارضا شوند. بنابراين، تا زماني که نيازهاي فيزيولوژيکي و نياز به ايمني ارضا نشوند، نمي توان نيازهاي ديگر، يعني، نياز به تعلق و عشق، نياز به عزت نفس، نيازهاي شناختي و نيازهاي ذوقي را مورد نظر قرار داد، و در غير اين صورت، بحث در مورد نياز به خودشکوفايي معني و مفهومي نخواهد داشت.
توجه داشته باشيد که هر چه محل يک نياز در سلسله مراتب نيازها در قسمت پايين هرم باشد، ما بيشتر به اعمال و رفتار ديگران وابسته خواهيم بود. ما بايد به ديگران در جهت فراهم کردن ضروريات اصلي زندگي مثل غذا، سرپناه و امنيت تکيه داشته باشيم. حتي براي احساس تعلق خاطر و عشق نيز به آنها نيازمنديم، و احترام و محترم شمرده شدن و عزت نفس در حد زيادي يک مساله ميان فردي است. زماني که نيازهاي شناختي و نيازهاي ذوقي و هنري ما ارضا شدند، ما نسبتاً خودبسند مي شويم. اما تنها رسيدن به خود شکوفايي است که ما را کاملاً مستقل از ديگران مي سازد.

يک جامعه خوب

وقتي که سلسله مراتب نيازها به شکل هرم فرض شود، به راحتي در مي يابيم که رسيدن به خودشکوفايي مستلزم صعودي از پايين به بالاست. در اين صعود ما به همکاري و تاييد ديگران نيازمنديم. بر طبق ديدگاه مازلو مقصر اصلي در اين که افراد معدودي قادر به شکوفا کردن استعدادهاي بالقوه خود مي شوند، جامعه است که نمي تواند امکانات لازم را در زمينه در اختيار افراد بگذارد. بنابراين، نتيجه مي گيريم براي اين که بيشتر بتوانيم استعدادهاي بالقوه خود را شکوفا سازيم، بايد در تدارک ايجاد جامعه اي باشيم که در آن نيازهاي هر فرد، از لحاظ غذا، پوشاک، مسکن، امنيت به نحو مطلوب برطرف شود. در چنين جامعه اي افراد به راحتي مي توانند به احساس تعلق خاطر، عشق و احترام نايل آيند و به لذتهاي زيبا شناختي و آگاهي و دانستن برسند. چنين جامعه اي همان جامعه خوب انسانگرايانه مورد نظر مازلوست.

خودشکوفايي فردي

مازلو استدلال مي کرد که براي کشف حد اعلاي رشد فيزيکي انسان، نبايد قد متوسط افراد را اندازه گيري کنيم يا قد فردي را که رشد متوقف شده در نظر بگيريم، بلکه ما بايد بلند قدترين افراد را پيدا کرده و مورد مطالعه قرار دهيم. بر اساس چنين استدلالي مازلو 38 چهره تاريخي را که از ميان افراد معاصر شناخته شده و معروف بودند، انتخاب کرد. او معتقد بود که همگي آنها به خودشکوفايي رسيده اند.
فهرست اسامي مازلو شامل آبراهام لينکلن(22) ، والت ويتمن(23) ،لودويک وان بتهوون(24)،آلبرت اينشتاين(25)، الينور روزولت(26)،بود. بعد از مطالعه اين شخصيتها، مازلو خصوصياتي را که اين شخصيتها را از افراد ديگر متمايز مي کرد، مشخص نمود (يعني، از افرادي که مازلو آنها را بررسي نکرده بود).
طبق نظر مازلو، افراد خودشکوفا نياز به يک حريم خصوصي، يک جهت گيري واقع گرايانه و پذيرش خود و ديگران و محيط زندگي همان گونه که هستند، دارند. آنها داراي قدرت اراده بوده و از مشکلات ترسي ندارند. مصمم و خود مختار هستند. آنها با اصول انسانيت همسو شده، مردم و اشيا را به يک شکل پاک و منزه و نه به صورت قالبي و کليشه اي، ارج مي نهند و داراي احساس هاي افسانه اي از وجد و شعف و ترس هستند. به عبارت ديگر، آنها در تجربه ها و کارهاي خود تا حد تحليل رفتن غرق مي شوند. آنها داراي يک رابطه بسيار عميق، صميمي و پايا با تعدادي از افراد مورد علاقه خود بوده و داراي حس شوخ طبعي فيلسوفانه هستند. آنها وسيله را با هدف اشتباه نمي گيرند؛ داراي قدرت خلاقيت قوي هستند. در مقابل همرنگ شدن با فرهنگ و آداب و رسوم ايستادگي مي کنند و ماوراي شرايط محيطي خود حرکت مي کنند و همواره تمايلات دموکراتيک خود را حفظ مي کنند. مازلو صفاتي چون پرمعنا، مبارز و مهيج را بهتر از صفاتي چون شادي، براي تشريح زندگي آنان مي داند.
عده اي معتقدند که اين تصوير از انسان خود شکوفا، ممکن است انعکاسي از ايده آلهاي شخصي و نظام ارزشي خود مازلو باشد تا ويژگي هاي شخصي مثل بتهوون. البته اين توهم نبايدتنها محدود به مطالعات و ديدگاه مازلو شود. بدبيني(27) فرويد، فمينيسم(28) (برابر طلبي زنان) هورناي، مارکسيسم، فروم، سه نمونه از شخصيتهايي هستند که ويژگي ها و تمايلات شخصي نظريه پرداز، در تدوين و صورت بندي نظريه اش منعکس شده است.

نظريه سازه شخصي (29) جورج. ا. کلي

جورج کِلي (1966-1905) در کانزاس متولد شد و بيشتر عمر حرفه اي خود را به عنوان استاد روان شناسي در دانشگاه ايالتي گذراند. در همين دانشگاه نظريه سازه شخصي خود را مطرح کرد.

يک نظريه شناختي رسمي

مدلي که کلي بر پايه آن نظريه خود را بنا نهاد، به صورت دانشمندي در نظر گرفته شده که هدفش فهميدن و پيش بيني وقايع و در نتيجه کنترل رويدادهاي تحت مطالعه است. موضوعي که کلي مطرح مي کند منحصر به دانشمندان نمي شود، بلکه در مورد تمام انسانها مشترک است. بنابراين، هر انساني يک دانشمند است. بر اساس همين شيوه تفکر همه ما همواره سعي مي کنيم که بر ادراک و شناختمان از جهان پيرامون خود بيفزاييم. به طوري که بتوانيم وقايع را بهتر پيش بيني کرده و تحت کنترل خود درآوريم. هر چقدر ترديد و عدم آگاهي ما بيشتر باشد، به همان اندازه بيشتر سر در گم خواهيم بود. بنابراين، ما بايد تلاش کنيم که شناخت، درک و دانش خود را به منظور کشف ناشناخته ها و مجهولات افزايش دهيم.

سازه هاي شخصي

در طي فرآيند تلاش در جهت درک دنياي پيرامونمان، ايده ها و فرضيه هايي را درباره آن تشکيل مي دهيم. و شيوه به کارگيري ايده ها را مشخص مي کنيم و بر همين سياق ما سازه هايي را تشکيل مي دهيم. با توجه به اين که افراد داراي تجربه هاي گوناگوني هستند، پس سازه هاي آنها با هم متفاوت خواهد بود. اين سازه ها، چيزهايي هستند که هسته اصلي شخصيت فرد را شکل مي دهند. تا زماني که هر کدام از ما، سازه هاي متفاوتي بر اساس تجربه هاي خود به شکلهاي مختلف تشکيل مي دهيم، صحبت از ماهيت حقيقي اشيا، بي معني و بي مورد خواهد بود. کلي معتقد است که درک واقعيت، بستگي به نوع و شکل سازه هاي مردم دارد. همين استدلال در مورد مفهوم و معني يک رويداد نيز صادق است. وقايع و رويدادها هيچ نوع معناي ذاتي ندارند، بلکه معناي آنها بستگي به سازه اي دارد که بر اساس آن ساخته شده اند.
سازه ها اعمال را هدايت مي کنند
سازه هاي ما از جهان و خودمان، نمايانگر انتظارات ما از وقايع و رويدادهاست. در نتيجه آنها اعمال و رفتار ما را هدايت مي کنند. اين مسأله ماهيت اصل موضوع بنيادي(30) کِلي را شکل مي دهد. اگر ما مردم را به صورت دشمن فرض کنيم، رفتار و برخورد ما با آنها متفاوت از زماني خواهد بود که آنها را به صورت دوست در نظر بگيريم. اگر من خودم را يک فرد کمرو بدانم، رفتار من در يک جمع متفاوت از زماني خواهد بود که خود را اجتماعي، معاشر و مردمي فرض کنم. علاوه بر اين، سازه هايي که من درباره خودم مي سازم، بر شيوه بيان افکار و نگرش من تاثير خواهد گذاشت. به عنوان مثال، اگر من خودم را فرد بي کفايتي فرض کنم، در صورت گم شدن ساعت خود، احتمالاً تصور خواهم کرد که من آن را گم کرده ام، اما اگر خودم را به عنوان يک فرد با کفايت بدانم، در صورت گم شدن ساعت خود، بر اين باور خواهم بود که احتمالاً کسي آن را دزديده است.

تناوب گرايي سازه اي (31)

سازه اي شخصي براي يک فرد، همانند يک فرضيه براي يک دانشمند است. آنها فرضيه هايي هستند که بايد براي تعيين صحت و سقمشان آزمايش شوند. مثل يک فرضيه علمي، در صورت تأييد ابقا مي شود و در غير اين صورت، سازه يا بايد تغيير يابد و/يا رد شود. پس سازه ها داراي جانشينها و بدلهايي هستند. اين امر نه تنها باعث مي شود که يک فرد بتواند خود را با سازه هاي مختلفي تطبيق دهد، بلکه موجب مي شود که افراد مختلفي که سازه هاي گوناگون از يک رويداد دارند، خود را با ديگر سازه ها هماهنگ سازند. کِلي اين امر را به نام تناوب گرايي سازه اي مي نامد.

تفاوتهاي فردي

يکي از موارد مهم نظريه سازه شخصي، اين است که تأکيد عمده بر تفاوتهاي فردي دارد و معتقد است که هر کسي مجموعه سازه هاي شخصي خود را دارد. اين امر اصل فرعي منحصر به فرد بودن در نظريه اسمي کِلي است. از اين نظر هيچ جايي براي تعيين تيپهاي شخصيّتي يا تعميم هاي مشابه در مورد مردم باقي نمي ماند.

مسئوليت شخصي

يکي ديگر از مفاهيم ضمني استخراج شده از نظريه سازه هاي شخصي، مربوط به عملکرد فرآيندهاي شناختي خود فرد است. هر يک از ما سازه هاي خاص خود را شکل داده و سپس آنها را از طريق تجربه مورد ارزيابي قرار مي دهيم. و براساس همين ارزيابي يا خود را با آنها سازگار مي کنيم يا اين که آنها را جرح و تعديل کرده و بر اساس آن، تجربه هاي جديد را مي سازيم. از آنجايي که سازه ها ساخته و پرداخته خودمان هستند، پس در قبال آنها مسئول هستيم. علاوه بر اين، چون سازه ها اعمال و رفتار ما را هدايت مي کنند، بنابراين، ما مسئول اعمال و رفتار خود نيز هستيم و از اين طريق سرنوشت خود را ورق مي زنيم. بنابراين، مسئوليت سرنوشت ما بر دوش خودمان است. و اين همان چيزي است که کلي آن را سنت انسان گرايي مي نامد. انسان گرايي کِلي فراتر از انسان گرايي راجرز و مازلوست. در حالي که مازلو و راجرز معتقدند که مقصر اصلي در شکست فرد در خود شکوفايي جامعه است، کلي اعتقاد دارد که مقصر اصلي در شکست فرد، سازه هاي شخصي فرد است که برايش مشکلاتي به وجود مي آورد.

ويژگي هاي سازه ها (32)

سازه ها دو مقوله اي(33) هستند. آنها هميشه داراي دو قطب اند. حتي زماني که دومين قطب تنها در مفهوم ضمني وجود داشته باشد و آن در نتيجه دو قسمتي بودن اصل فرعي نظريه کلي است. در اينجا نمونه بارز و روشن دو قسمت خوب- بد را مي توان ذکر کرد. امکان دارد افرادي که من آنها را ملاقات مي کنم، به عنوان افراد خوب يا بد تعبير کنم. اما حتي اگر من بگويم که" تمام دوستان من خوب هستند" اين عبارت، مبين آن است که آنها امکان دارد، بد هم باشند.
دو قطب يک سازه ممکن است متفاوت باشند. آنها امکان دارد براي افراد مختلف، متفاوت باشند، حتي براي يک فرد در شرايط و موقعيتهاي مختلف ممکن است، يکسان نباشند. در حالي که من براي تعبير و تفسير مردم از اصطلاح خوب و بد استفاده مي کنم، فرد ديگري ممکن است عبارت خوب- خودخواه را براي همان منظور به کار ببرد. به همين سياق وقتي که من از عبارت دو وجهي خوب- بد، براي طبقه بندي مردم استفاده مي کنم، براي چشيدن غذا، اصطلاح خوب- فاسد را به کار مي برم.
بر طبق دامنه اصل فرعي نظريه کلي، سازه ها در يک دامنه مناسب قرار مي گيرند که محدوده کاربرد آنها را مشخص مي سازد. وقتي که من از اصطلاح خوب- بد استفاده مي کنم، اين عبارت دامنه وسيعي از موارد استفاده را شامل مي شود. چرا که من آن را براي طبقه بندي افراد، کتابها، آب و هوا، فيلمها، سواحل و بسياري چيزهاي ديگر به کار مي برم. به همين ترتيب، وقتي من عبارت باهوش، احمق را مورد استفاده قرار مي دهم، اين عبارت، محدوده استفاده بسيار اندکي را شامل مي شود، زيرا من آن را فقط در مورد مردم، سگها و غيره... به کار مي برم. هر چند در اغلب اوقات از اين عبارت، فقط در مورد انسانها استفاده مي کنيم. در نظريه کِلي، اين همان چيزي است که توجه به کاربرد سازه دارد و از آن طريق سازه را مشخص مي سازد.
علاوه براين، سازه ها خاصيت نفوذپذيري(34) دارند. اين نکته به قابليت انعطاف پذيري سازه ها با وقايعي اشاره دارد که قبلاً با آنها مواجه نبوده ايم. قابليت نفوذپذيري رابطه نزديکي با محدوده استفاده دارد. سازه خوب- بد من، داراي طيف وسيعي از محدوده استفاده و احتمالاً نفوذ پذير اکثر تجربه هاي جديد من که ممکن است با آنها مواجه شوم را نيز شامل مي شود. اگر من در حال اسکي کردن باشم و در جريان اسکي خود را در سراشيبي تندي ببينم، ممکن است خيلي سريع برف را به عنوان يک سازه خوب يا بد تفسير کنم. در آن لحظه، برف مي تواند مشمول آن محدوده استفاده باشد.
برخي از سازه ها داراي حق تقدم(35) هستند. اين بدين معناست که آنها به حدي مورد تاييد قرار گرفته اند که استفاده از هر سازه ديگري را مانع مي شوند. يک سازه متقدم شبيه تعصب و پيشداوري قوي است. اگر پسر بچه اي را از گل کلم بترسانيم، پسر بچه از خوردن سبزيجات هم امتناع خواهد کرد و از آنها هم خواهد ترسيد. چون بچه اهميت نمي دهد که سبزيجات چگونه مي توانند از هم متفاوت باشند. تصور و سازه پسر بچه اين است که سبزيجات ترسناک و خطرناک هستند. در واقع پسر بچه کلم فندقي را هم که شبيه گل کلم است، نخواهد خورد. چرا که آن را هم مثل گل کلم تصور مي کند.

آزمون نقش خزانه (36) سازه ( آر، اي، پي ) (37)

کلي تاکيد مي کند براي اين که کسي را خوب بشناسيم، ما بايد هر دو قطب سازه هاي او و همچنين محدوده استفاده آن را بشناسيم. به همين منظور، کلي ابزار فيزيولوژيکي را به نام آزمون (REP) که به وسيله آن شخص مي تواند نقش يک فرد يا افراد مهم را در زندگي خود مشخص و تفسير کند، توسعه داد. به فردي که آزمون REP را انجام مي دهد گفته مي شود تا اشخاصي را که در زندگي او نقش مهمي داشته اند، شناسايي کند. فرمي که براي اين منظور به کار مي رود، شامل تعدادي از افراد است، يعني، علاوه بر خود فرد، افراد ديگري را هم شامل مي شود که بايد در مجموع تعدادشان بيست و يک نفر باشد. اين افراد شامل والدين، خواهر و برادر، دوست قديمي، دوست فعلي، فرد مورد علاقه آزمودني، فرد افسرده، فرد تهديد کننده، فرد موفق و غيره... مي شود. سپس از آزمودني خواسته مي شود که از تمامي ترکيبات ممکن، سه نفر را به هر ترتيبي که مايل است طوري مشخص کند که دو نفر به هم شبيه و نفر سومي با دو نفر ديگر متفاوت باشد.
شباهتها وتفاوتها در بين اين گروه سه تايي، معمولاً با صفاتي چون خشک، انعطاف پذير، مذکر، مونث، مستقل و وابسته نشان داده مي شوند. هنگامي که نتايج آزمون، تجزيه و تحليل مي شود، اين صفات نه تنها سازه هاي آزمودني را نشان مي دهد، بلکه همچنين دو قطب اين سازه ها و محدوده استفاده آنها را نيز مشخص مي کند.

عواطف (38)

نظريه سازه هاي شخصي، وجوه اشتراک اوليه اي با شناخت فرد دارد. سازه ها منعکس کننده نگرش ما نسبت به جهان هستند. علاوه بر اين، صورت بندي کلي حالتهاي عاطفي فرد را هم نشان مي دهند. اين حالتهاي عاطفي شامل احساس تهديد، ترس، احساس گناه، اضطراب و احساس خصومت است. زماني که پيش بيني خاصي بر اساس يک يا چند سازه شخصي تحقق پيدا نمي کند، ناگزير هستيم در سيستم سازه هاي فرد تغييراتي ايجادکنيم. چندين تغييراتي معمولا بر اساس تجربه حاصل مي شود. حالتهاي عاطفي فوق را به ترتيب مورد بررسي قرار مي دهيم.
تهديد، زماني احساس مي شود که يک جنبه بسيار مهم و عمده سيستم سازه هاي فرد قطعيت پيدا نکرده باشد؛ مثلاً، فردي که خود را به عنوان يک آرشيتکت(معمار) بسيار لايق و خدمتگزار و نان آور خوبي براي افراد خانواده اش مي داند، تهديد را زماني احساس خواهد کرد که از کارش به علت فروريختن ساختماني که طراحي کرده، اخراج شود. زماني که خصوصيات و ظاهر يک سيستم سازه اي ناشناخته است، مثلا، وقتي که دانشجوي وقت شناسي دير به کلاس مي رسد، کلي چنين احساسي را تجربه ترس مي نامد.
احساس گناه زماني به وجود مي آيد که باورهاي فرد از مسيري که خود مشخص کرده منحرف شوند. يک دانشجو زماني احساس گناه مي کند که خود را فردي با وجدان، وظيفه شناس و مسئول مي داند، ولي بارها اتفاق افتاده که در انجام تکاليفش شکست خورده و در امتحاناتش مرتکب تقلب شده است.
اضطراب از يک آگاهي و شناخت به وجود مي آيد. در اين حالت سازه هاي موجود فرد نمي توانند با فرد غريبه اي يا با موقعيت ناآشنايي که براي فرد تازگي دارد، مواجه شود و بر آن غالب آيد. در اين حالت، موارد استفاده اين تجربه، خارج از دامنه و حوزه مناسب سيستم سازه اي او قرار دارد. از آنجايي که هر کس گاه گاهي با افراد و موقعيتهاي جديد روبه رومي شود، پس با احساس هيجان ناراحت کننده اي چون اضطراب نيز آشنا خواهد شد.
تصور کنيد که شما براي نخستين بار در زندگيتان، شخصي را ملاقات مي کنيد که زبان انگليسي (فارسي) را نمي داند، بنابراين، حرفهاي شما را درک نمي کند. در چنين موقعيتي، اگر سازه هاي شما مبني بر اين امر باشد که همه بايد فارسي بلد باشند و همه بتوانند فارسي صحبت کنند و تنها کساني حرفهاي شما را نمي فهمند که گوشهاي سنگين داشته باشند، آن وقت اين تجربه باعث مي شود که در شما اضطراب به وجود آيد، زيرا سازه هاي شما نمي توانند چنين تجربه و موقعيتي را بپوشانند.
شما مي توانيد به نحو موثري با تغيير دادن سازه هاي خود به طوري که اين واقعيت را نيز شامل شود که همه کس الزاما نبايد فارسي بلد باشند، بر اضطراب خود غلبه کنيد. با اين حال، روشهاي انطباقي ديگري نيز براي فايق آمدن بر اضطراب شما وجود دارد. يکي از اين راه ها اين است که با دوري جستن از غريبه ها و اجتناب از برخورد با کساني که زبان شما را نمي دانند، از موقعيت اضطراب برانگيز فرار کنيد. اين روش به علت اين که حوزه فعاليتها وتجربه هاي شما را محدود مي کند، ناسازگارانه محسوب مي شود.
روش ناسازگارانه ديگر براي غلبه بر اضطراب اين است که سعي کنيم موقعيتها را با سازه هاي خود همنوا سازيم. از آنجايي که شما بر هر شخصي را که زبان شما را نمي فهمد، سنگين گوش قلمداد مي کنيد، ممکن است شما براي فهماندن منظور خود به مخاطب، شروع به داد زدن، بکنيد. کلي به چنين رفتاري خصومت(39) مي گويد.

درمان نقش ثابت (40)

کِلي براي اثبات نظريه خود مبني بر اين که سازه هاي شخصي در هسته شخصيت فرد قرار دارند، هر نوع ناراحتي رواني را ناشي از ناهمخواني بين سازه ها و تجربه هاي فرد مي داند. بنابراين، براي درمان و از بين بردن چنين ناراحتيهايي بايد سعي شود که سازه هاي فرد تغيير و/يا تعديل گردد. کلي براي انجام چنين وظيفه اي، روش درمان نقش ثابت را مطرح مي کند.
اين رويکرد درماني، با يک ارزيابي کامل و دقيق از سيستم سازه هاي درمانجو آغاز مي شود. و سپس درمانگر بر اساس اين ارزيابي، براي درمانجو يک طرح ثابت آماده مي کند. چنين طرحي يک فرد خيالي(41) را مطرح مي کند که اگرچه شبيه به درمانجوست، اما داراي سازه هاي متفاوت است. بنابراين، درمانجو را وادار مي کند رفتاري از خود نشان دهد که در آن زمينه داراي مشکل است.

اجراي يک نقش

از درمانجو خواسته مي شود که نقش شخص معيني را براي مدت کوتاهي بازي کند. بازي در چنين نقشي و ارائه رفتاري که درمانجويان قبلاً از آنها به علت اين که دچار اضطراب مي شدند، اجتناب مي کردند، آنها را قادر مي سازد که بفهمند سازه هاي آنها تا چه اندازه ناقص و اشتباه است. آنها با تشويق و کمک درمانگر اقدام به تغيير و تعديل سازه هاي خود مي کنند و سازه هاي خود را به شکل سازه هاي شخصي که نقش او را بازي کرده اند، در مي آورند.

چشم اندازي به نظريه هاي پديدار شناختي

در طي سالهايي که راجرز، مازلو و کِلي نظريه هاي خود را مطرح مي کردند، نظريه هاي فرويد و پيروانش در زمينه روان شناسي حاکم بود. نظريه هاي پديدار شناختي تا حدودي واکنشي را نسبت به نظريه روانکاوي، بازنمايي مي کنند. اما وقتي اين دو رويکرد را با هم مقايسه مي کنيم به موضوعهاي زيادي برخورد مي کنيم که کاملاً با هم متضادند. فرويد نسبت به طبيعت و ماهيت انسان بدبين بوده است. ولي راجرز و مازلو خوش بين هستند. فرويد بر فرآيندهاي ناهشيار تأکيد مي ورزيد؛ در حالي که راجرز، مازلو و کِلي منحصراً به افکار و احساسهايي توجه مي کنند که مردم از آنها آگاه هستند.
فرويد تکانه هاي اوليه نهاد را به عنوان منبع و سرچشمه اصلي انگيزش انسان مي دانست؛ در حالي که راجرز و مازلو از انگيزه براي خودشکوفايي استفاده مي کنند، و کلي انگيزه را براي سردرآوردن از جهان و کشف مجهولات آن به کار مي بندد.
تفاوت ديگري نيز بين اين دو رويکرد وجود دارد. فرويد در مورد اين که شخصيت چگونه تحول مي يابد، مطالب زيادي را ارائه داده است. در حالي که راجرز، مازلو و کلي تقريبا چيزي در اين زمينه بيان نکرده اند. فرويد معتقد بود که عوامل تعيين کننده رفتار فرد، ريشه در گذشته وي دارد. در حالي که روان شناسان پديدار شناختي اعتقاد دارند که براي توجيه رفتار فرد کافي است به ادراکات فعلي فرد توجه داشته باشيم.
اين تضادها و اختلافها زماني بيشتر برجسته و نمايان مي شوند که رويکرد روان درماني فرويد را با ديدگاه هاي راجرز مقايسه کنيم. در روانکاوي انتظار داريم که حالتهاي دفاعي فرد منجر به ادراکات تحريف شده(42)، شود. در مشاوره مراجع- مرکزي، ادراکات درمانجو به عنوان ارائه دهنده واقعيت مورد قبول واقع مي شود. در روانکاوي، درمانگر مرجعي است که مواردي را به بيمار در جلسات درمان ارائه مي دهد و تعبير وتفسير مي کند. در مشاوه مراجع- مرکزي درمانگر از راهنمايي و هدايت درمانجو خودداري کرده و سعي مي کند که احساس درک و پذيرش را به او انتقال دهد.

نقاط ضعف و قوّت

از طريق چنين مقايسه هايي، نقاط ضعف و قوّت نظريه هاي پديدار شناختي آشکار مي شود. با توجه به نظريه هاي ديگر که مخالف نظريه روانکاوي هستند، نظريه هاي راجرز، مازلو و کلي در موضع کاملاً سرسختانه با نظريه روانکاوي قرار دارند.
آگاهي از اين امر که انسانها مي توانند تجارب خود را تفسير، انتخاب و در صورت لزوم خود را تغيير و اصلاح کنند، واقعاً يک پيشرفت محسوب مي شود که از سوي پديدار شناسان مطرح شده است. در حالي که طبق نظر روانکاوان، انسان موجودي است که از طرف نيروهايي که نسبت به آنها آگاهي، شناخت و هيچ کنترلي ندارد، رانده مي شود. به عبارت ديگر، هيچ گونه ضمانتي وجود ندارد که ما هميشه از علت اعمالمان آگاه باشيم.
اين موارد را همچنين مي توان به نظريه آرمانگراي راجرز و مازلو نيز نسبت داد.
اگر چه اين امر در مورد بدبيني فرويد صحيح است و با اين که فرويد اين نکته را تاييد نکرده است که هيچ يک از ما در هيچ زماني براي بهبود و اصلاح خود و جامعه مان کاري انجام نمي دهيم و هيچ وقت نمي توانيم آنچه را که مي انديشيم بيان کنيم، با اين حال، به روشني و صراحت نمي توانيم قضاوت کنيم که شخص ديگري (نظير درمانگرهاي پيرو راجرز) بتواند فهم و آگاهي دلسوزانه اي نسبت به بيمار داشته باشد.
همچنين نقاط ضعف و قوّت ويژه اي، در صورت بندي سه نظريه پردازي که در اين فصل کرديم، وجود دارد. راجرز و کلي نظريه هاي خود را با روشني و صراحت قابل توجهي بيان کرده اند. حتي کلي سعي کرده است که آنها را در يک چارچوب رسمي مطرح کند. با وجود اين، هر دوي آنها فرضيه هايي را به کار گرفته اند که اگر چه آزمايش و آزمودن آنها غيرممکن نيست، ولي بسيار مشکل است. نمونه هايي از اين موارد، اصول موضوعي کلي است که مي گويد: همه ما آنچه را که انجام مي دهيم به وسيله حوادثي که پيش بيني مي کنيم، کنترل مي شوند. و راجرز از خود شکوفايي به عنوان يک گرايش فطري نام مي برد که جاي سوال دارد. و بالاخره طبقه بندي کردن نظريه هاي مازلو به عنوان يک نظريه شخصيتي بسيار مشکل است. به نظر مي رسد بهترين کار اين است که نظريه او را به عنوان سيستم ارزش گذاري شخصي و فلسفه زندگي در نظر بگيريم و اين موضوع را بسياري از صاحبنظران نيز تاييد کرده اند.

خلاصه مطالب

نظريه هاي پديدار شناختي در زمينه مطالعه شخصيت اين موضوع را مطرح مي کنند که چطور افراد در زمان حال، جهان را درک مي کنند. از آنجايي که ادراک افراد ممکن است تا حد زيادي متفاوت باشد، رويکرد پديدار شناختي نسبت به شخصيت، تاکيد بر تفاوتهاي فردي دارد و از تعميم و عموميت دادن آن در مورد همه مردم خودداري مي کند. ويژگي ديگر اين رويکرد، اين است که بر تواناييهاي بالقوه فرد جهت رشد، بهبود و اصلاح تاکيد دارد. و به همين دليل اين رويکرد اغلب به عنوان رويکرد انسان گرايانه تلقي مي شود.
کارل راجرز تصريح مي کند که در طبيعت و ماهيت انسان بودن خودماست که به دنبال شکوفا ساختن استعدادهاي بالقوه خود باشيم. خود شکوفايي هدف زندگي است که هر کسي که به آن برسد، فرد کاملي است. هر فردي که بخواهد به خودشکوفايي برسد يا فرد خودشکوفا باشد، بايد احترام و توجه مثبت و بدون قيد و شرط را از طرف ديگران مخصوصاً آنهايي که مهم هستند، دريافت کرده باشد، مثل والدين خود فرد. براي رسيدن به خودشکوفايي، مردم به يک محيط اجتماعي خوب نياز دارند. راجرز براي کمک به آنهايي که در جهت رشد و خود شکوفايي با مشکل مواجه شده اند، روش مشاوره مراجع- مرکزي را ارائه کرده است. در اين روش، درمانگر سعي مي کند که بفهمد چطور درمانجو جهان خود را درک مي کند و در جستجوي آن است که احترام و توجه مثبت و بدون قيد و شرط را براي او فراهم آورد؛ يعني، چيزي که احتمالاً درمانجو در زمينه هاي مختلف از داشتن آن محروم مانده است.
آبراهام مازلو با اغلب نظريه پردازان نخستين در مورد شخصيت از اين نظر که توجه اش معطوف به فرد نرمال و بهنجار است، متفاوت مي باشد. بنابراين، مي توان گفت: نظريه مازلو يک رويکرد درماني نيست. مازلو مانند راجرز از خودشکوفايي صحبت مي کند. اما او تصريح مي کند که فقط تعداد معدودي از افراد مي توانند به اين هدف برسند. چرا که خودشکوفايي در راس يک هرم از سلسله مراتب نيازها قرار دارد. به طوري که قبل از آن که بتوانيم نيازهاي بالاتر آن را برطرف کنيم، بايد نيازهاي پايه اين هرم سلسله مراتب نيازها را برطرف سازيم. بر اساس همين آگاهي، مازلو معتقد بود که ما بايد جامعه اي بسازيم که همه قادر باشند نيازهاي اوليه و اساسي خود را از قبيل غذا، پوشاک، پناهگاه و امنيت، برآورده سازند تا بتوانند در حد امکان به خودشکوفايي برسند. مازلو بر اساس مطالعات خود از افراد خودشکوفا، تصويري از افراد ايده آل ترسيم کرده و نشان داده است که افراد خودشکوفا چه ويژگي هايي دارند.
نظريه جورج کلي حول و حوش تصوري از انسان، همچون دانشمندي که فرضيه هايي در مورد ماهيت و طبيعت انسان ارائه مي دهد و اقدام به آزمايش آنها مي کند، بنا شده است. کِلي اين فرضيه ها را به عنوان سازه هاي شخصي در نظر مي گيرد که مردم براي معني دادن به تجاربشان آنها را شکل مي دهند. نظريه کِلي يک نظريه شناختي است؛ چون سازه هاي شخصي با افکار و عقايد مردم در رابطه است. سازه هاي شخصي داراي سه نوع ويژگي هستند:1- ويژگي دو مقوله اي 2- ويژگي کاربرد پذيري 3- ويژگي انعطاف پذيري
کِلي معتقد است، زماني که يک سازه از ارائه معني و مفهوم براي يک تجربه شخصي عاجز مي ماند، هيجانهاي خاصي چون اضطراب و احساس گناه و تهديد در فرد به وجود مي آيد. کِلي براي ارزيابي سازه هاي شخصي افراد، آزمون نقش خزانه سازه را تهيه کرده است. و براي کمک به آنهايي که سازه هايشان آنها را به سوي مشکلات و ناراحتيها سوق داده، روش درمان نقش ثابت را ارائه داده است.
در مقايسه با نظريه هاي روان پويشي بدبينانه و گذشته نگر فرويد و پيروانش، نظريه هاي پديدار شناختي به نحو بارزي خوش بينانه و آينده نگر هستند. آنها به جاي تاکيد بر فرآيندهاي ناهشيار، بر احساسها و شناختهايي که از آنها آگاهي داريم، تاکيد دارند. به جاي حل تعارضهاي دروني، نظريه پردازان پديدار شناختي، خودشکوفايي و اصلاح و تغيير ادراکات را در مرکز توجه و تلاش انسان قرار داده اند. در عين حال، نظريه هاي پديدار شناختي گرايش به ناچيز شمردن تاثير و نفوذ گذشته فرد بر رفتار فعلي او دارند. و از تشخيص و تبيين موارد و موضوع هايي که ما از آنها آگاهي نداريم، ولي متاثر از آنها هستيم، عاجز مانده اند.و در مورد رشد شخصيت مطالب بسيار کمي بيان کرده اند.
خواندنيهاي پيشنهادي :
Bannister, D., and F. Fransella. 1971. Inquring Man: The Theory of Personal Constructs. NewYork: Penguin Books.
Hoffman, E. 1979. on Right to Be Human: A Biography of Abraham Maslow. Los Angeles: Tarcher.
Kirschenbaum, H. 1979. on Becoming Carl Rogers. New York: Harper & Row.
Rogers, C. R. 1961. On Becoming a Person. Boston: Houghton Mifflin.

پي نوشت ها :

1- phenomenological theories
2-psychodynamic
3- carl Rogers
4-client-centered
5-Abraham Maslow
6-physiological
7-concerte
8-idealistic
9-humanistic
10-George Kelly
11-constructive alternativism
12-contrasting theories
13-self-actualization
14-uncondional
15-self- regard
16-influential
17-self-perception
18-client-centered therapy
19-defensiveness
20-nondirective counseling
21-emphaty
22-Abraham Lincoln
23-Walt Whitman
24-ludwg Van Beethoven
25-Albert Einstein
26-Eleanor Roosevelt
27-pessimism
28-Feminism
29-personal construct
30-fundamental postulate
31-constructive alternativism
32- properties of construct
33-dichotomus
34-permeadility
35-preemptive
36-repertory
37-REP
38-emotions
39-hostility
40-fixed-role therapy
41-fictitious
42-distorted

منبع: کتاب روان شناسي شخصيت